امشب یک گریه امانم بده
فرصت حرفی به زبانم بده
مژده ای از من به کسانم بده
چون سحر آید به خدا می روم
من دگر از شهر شما می روم
آمده بودم که به دل سادگی
زنده شوم با غم دلدادگی
پر کشم اکنون سوی آزادگی
هدهدمو سوی صبا می روم
من دگر از شهر شما می روم
ای نفس خسته مرا صدا کن صدا کن صدا کن
زین قفس بسته مرا رها کن رها کن رها کن
غمزده ای خدا این همه تنها چرا
بین ز کجا تا به کجا می روم
من دگر از شهر شما می روم
SALAM
وبلاگ خوشکلی داری
موفق باشی